دارم میرم سفر، جایى حوالى فرنگ. تنها.
تو شرایطى که میدونم آدم هاى مهم زندگیم چقدر محتاج این سفر هستند، دارم تنها میرم. امیدوارم پروژه اى که بهانه سفرم شد نتیجه بده و هزینه هاى اضافى که درست کردم جبران بشه.
توی این چهار دیواری میپوسم و به آدمهای مهم زندگیم فکر میکنم.
همسر فداکار در حال حمّالی هنری برای جور کردن پول خونه و همین چهار دیواریه لعنتیه. بقیه هم...
اونیکی بیشتر از شش ماهه تو بیمارستان روانی بستریه. اون یکی سر صحنه است و خیال میکنه قراره آدم مهمی بشه. یکی دیگه تو کلابهای شبانۀ لاسوگاس داره خوش میگذرونه و روزی شیش-هفت تا عکس میفرسته مبادا دلتنگ بشم. یکی دیگه از شدت افسردگی تمام روز جلوی تلوزیون لم داده و هندونه میخوره. اون یکی پیره و هیچی از زندگی یادش نیست. از یکیشون هم خبر ندارم. یکی دیگهشون سه ساله که زیر خاکه و بیرون نمیآد. منم اینجام. در حال پوسیدن. کاش به جای پوسیدن پوست میانداختم.
یادم نیست آخرین باری که رفتم سفر کی بوده؟ آخرین باری که مهمونی رفتم چی؟ عروسی؟ عروسی در کار نبوده... من حتا عروسی خودم هم نرفتم. من هیج وقت لباس عروس نپوشیدم. من هیچ وقت نرقصیدم.