مدتها بود با خودم کلنجار میرفتم که وقتی سیاهیها رو میبینم راجع بهشون حرف نزنم، ننویسم. هر روز، هر لحظه، درد به دردم رو یه جایی تهِ ته دلم گذاشتم و روش مشت مشت خاک ریختم و لبخند زدم. بیخیال همه چیز، بی خبر از این که...
امروز خوب بودم. شارژِ شارژ. از معدود روزهایی که توی تنهاییم هم لبخند به لبم بود. اما گاهی زخمهای کهنه بیهیچ دلیلی سر باز میکنن. با یه دلیل بینهایت کوچیک و بیربط بیشتر از همیشه به هم ریختم. اگر اشکهای امشبم رو جمع میکردم یه شیشه ایستک باهاش پُر میشد. تنها توجیهی که برای این همه اشک پیدا کردم همون خاکهایی بود که روی حس دردهای لحظهایم ریخته بودم.
.نقطه.