نظاره کن در دود ما...

آفتاب میکوبد توی سرم. فرمان داغ شده. دلم تنگ است. دور میزنم. میآیم آنجا که میدانم هستی. مات می‌شوم به شیشه محل کارت. ترمز میکنم. پیکان سفیدی از پشت میکوبد به ماشینم. پیرمرد طاسش داد میزند: خانم چی کار می‌کنی؟ و من کلهات را میبینم که آمده کنار پنجره. گرمم است.

 

.نقطه.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد