آفتاب میکوبد توی سرم. فرمان داغ شده. دلم تنگ است. دور میزنم. میآیم آنجا که میدانم هستی. مات میشوم به شیشه محل کارت. ترمز میکنم. پیکان سفیدی از پشت میکوبد به ماشینم. پیرمرد طاسش داد میزند: خانم چی کار میکنی؟ و من کلهات را میبینم که آمده کنار پنجره. گرمم است.
.نقطه.