.نقطه.
.نقطه.
ماجرا از آنجا شروع شد که تو رفتی. بخشی از وجود مرا گذاشتی توی جیبت و بردی. او آمد. دستم را گرفت. خبر نداشت بخشی از من نیست. آنچه از من مانده بود سند زدم به نامش. کنارم مانده، بغلم میکند، اشکهایم را میبوسد، گاهی از دیوانگیم دیوانه میشود. داد میزند، پاهایش را از حرص به زمین میکوبد. تا یک قدمی در میرود. اما باز برمیگردد. بغلم میکند، اشکهایم را میبوسد.
دستهای من خالی از خودم است.
.نقطه.
دغدغههای آدم دم به دم رنگ عوض میکنند. خود آدم دم به دم عوض میشود. رنگ عوض میکند. شاید به مذاق خیلیها خوش نیاید اما همۀ ما آفتابپرستیم. عوض شدهام. از نظرِ منِ سابق، منِ فعلی یک احمق به تمام معناست. از نظر منِ فعلی، منِ سابق یک کلهشق به تمام معنا بود. توی مغز منِ جدید دستگاه خودسانسوری نسب شده بود. برگشتم تا خود جدید بیسانسورم را ببینم.