این پست با اشک اشک اشک نوشته شده...

مدت‌ها بود با خودم کلنجار می‌رفتم که وقتی سیاهی‌ها رو می‌بینم راجع بهشون حرف نزنم، ننویسم. هر روز، هر لحظه، درد به دردم رو یه جایی تهِ ته دلم گذاشتم و روش مشت مشت خاک ریختم و لبخند زدم. بی‌خیال همه چیز، بی خبر از این که...
امروز خوب بودم. شارژِ شارژ. از معدود روزهایی که توی تنهاییم هم لبخند به لبم بود. اما گاهی زخم‌های کهنه بی‌هیچ دلیلی سر باز می‌کنن. با یه دلیل بی‌نهایت کوچیک و بی‌ربط بیش‌تر از همیشه به هم ریختم. اگر اشک‌های امشبم رو جمع می‌کردم یه شیشه ایستک باهاش پُر می‌شد. تنها توجیهی که برای این همه اشک پیدا کردم همون خاک‌هایی بود که روی حس دردهای لحظه‌ایم ریخته بودم.


.نقطه.

لویی فردینان سلین/سفر به انتهای شب:

بهتر است خیال برت ندارد، آدم‌ها چیزی برای گفتن ندارند. واقعیت این است که هر کس فقط از دردهای شخصی خودش با دیگری حرف می‌زند. هر کس برای خودش و دنیا برای همه. عشق که به میدان می‌آید، هرکدام از طرفین سعی می‌کنند دردشان را روی دوش دیگری بیندازند، ولی هر کاری که بکنند بی‌نتیجه است و درد‌هاشان را دست نخورده نگه می‌دارند و دوباره از سر می‌گیرند، باز هم سعی می‌کنند جایی برایش پیدا کنند. می‌گویند: شما دختر قشنگی هستید. و زندگی دوباره آن‌ها را به چنگ می‌گیرد تا وقتی که دوباره‌‌ همان حقه را سوار کنند و بگویند: شما دختر خیلی قشنگی هسید. وسط این دو ماجرا به خودت می‌نازی که توانسته‌ای از شر دردت خلاص بشوی، ولی عالم و آدم می‌دانند که ابدا حقیقت ندارد و دربست و تمام و کمال نگهش داشته‌ای. مگر نه؟ 

به پیر، به پیغمبر...

معشوق بودن هزار برابر عاشق بودن درد دارد.


.نقطه.

دیالکتیک تنهایی/ اﮐﺘﺎوﯾﻮ ﭘﺎز:

همۀ انسان‌ها، در لحظاتی از زندگی‌شان، خود را تنها احساس می‌کنند و تنها هم هستند. انسان یگانه موجودی است که می‌داند تنهاست و یگانه موجودی است که در پی یافتن دیگری است. طبیعت او میل و عطش تحقق بخشیدن خویش در دیگری را در خود نهفته دارد. انسان خود درد غربت و بازجستن روزگار وصل است. بنابراین آن‌گاه که او از خویشتن آگاه است از نبود آن دیگری یعنی از تنهایی‌اش هم آگاه است. ما همه نیروهایمان را به کار می‌گیریم تا از بند تنهایی رها شویم. برای همین، احساس تنهایی ما اهمیت و معنایی دوگانه دارد: از سویی آگاهی برخویشتن است، و از سوی دیگر آرزوی گریز از خویشتن.

دل خوش سیری سی هزار


چشم‌هایش طوسی‌ست. از ته دل می‌خندد و باکش نیست توی این سن و سال به جای این‌که توی دانشگاه باشد یا با دوست و رفیق‌هایش خوش بگذراند دارد خانۀ مردم را می‌سابد. 


.نقطه.

قسمت دوم

ماجرا از آن‌جا شروع شد که تو رفتی. بخشی از وجود مرا گذاشتی توی جیبت و بردی. او آمد. دستم را گرفت. خبر نداشت بخشی از من نیست. آن‌چه از من مانده بود سند زدم به نامش. کنارم مانده، بغلم می‌کند، اشک‌هایم را می‌بوسد، گاهی از دیوانگیم دیوانه می‌شود. داد می‌زند، پاهایش را از حرص به زمین می‌کوبد. تا یک قدمی در می‌رود. اما باز برمی‌گردد. بغلم می‌کند، اشک‌هایم را می‌بوسد.
 دست‌های من خالی از خودم است.


.نقطه.


آن چنان پای گرفته است که...

دغدغه‌های آدم دم به دم رنگ عوض می‌کنند. خود آدم دم به دم عوض می‌شود. رنگ عوض می‌کند. شاید به مذاق خیلی‌ها خوش نیاید اما همۀ ما آفتاب‌پرستیم. عوض شده‌ام. از نظرِ منِ سابق، منِ فعلی یک احمق به تمام معناست. از نظر منِ فعلی، منِ سابق یک کله‌شق به تمام معنا بود. توی مغز منِ جدید دستگاه خودسانسوری نسب شده بود. برگشتم تا خود جدید بی‌سانسورم را ببینم.


نقطه