از آن روزی که دیدار تازه شد، چشمهایت از جلوی چشمهای لعنتیام کنار نمیروند.
سرم را بر شانهاش میگذارم و اشک و او میماند که چه شده، فقط آغوش بزرگش را برایم باز میکند و موهایم را میبوید و میبوسد و میگوید: درست میشود.
و خبر ندارد درست شدنش به قیمت خراب شدنمان تمام میشود.
.نقطه.