آسمان دیشب به افتخار من بارید.

با دست پُـر به دیار خودمان برگشتم. فرنگ هم عجب جای خوبی‌ست. این روزها بخت یارم است و همای سعادت همین‌دور و برها می‌پرد. احتمالن از بیکاری به باکاری می‌رسم. پروژه‌هایم دارند جواب می دهند. از آن طرف همسر عزیز بیش‌تر در دلم جا باز می‌کند. و یادی که نباید در یادم باشد دارد رنگ می‌بازد. بی‌پولی اما هنوز هست. بالاخره تمام می‌شود.

 

این روزها شادم اما هنوز از رعد و برق می‌ترسم.

 .نقطه.

"ما را سفرى فتاد بى ما..."

دارم میرم سفر، جایى حوالى فرنگ. تنها.

تو شرایطى که میدونم آدم هاى مهم زندگیم چقدر محتاج این سفر هستند، دارم تنها میرم. امیدوارم پروژه اى که بهانه سفرم شد نتیجه بده و هزینه هاى اضافى که درست کردم جبران بشه. 


خاک سردی نیاورد

سه سال از نبودنت گذشت و اشکهای من هنوز تازه‌اند.


.نقطه.

 

"رقصی چنین میانۀ میدانم آرزوست..."

توی این چهار دیواری می‌پوسم و به آدم‌‌های مهم زندگیم فکر می‌کنم.
همسر فداکار در حال حمّالی هنری برای جور کردن پول خونه و همین چهار دیواریه لعنتیه. بقیه هم...
اون‌یکی بیش‌تر از شش ماهه تو بیمارستان روانی بستریه. اون یکی سر صحنه است و خیال می‌کنه قراره آدم مهمی بشه. یکی دیگه تو کلاب‌های شبانۀ لاس‌وگاس داره خوش می‌گذرونه و روزی شیش-هفت تا عکس می‌فرسته مبادا دل‌تنگ بشم. یکی دیگه از شدت افسردگی تمام روز جلوی تلوزیون لم داده و هندونه می‌خوره. اون یکی پیره و هیچی از زندگی یادش نیست. از یکی‌شون هم خبر ندارم. یکی‌ دیگه‌شون سه ساله که زیر خاکه و بیرون نمی‌آد. منم این‌جام. در حال پوسیدن. کاش به جای پوسیدن پوست می‌انداختم.
یادم نیست آخرین باری که رفتم سفر کی بوده؟ آخرین باری که مهمونی رفتم چی؟ عروسی؟ عروسی در کار نبوده... من حتا عروسی خودم هم نرفتم. من هیج وقت لباس عروس نپوشیدم. من هیچ وقت نرقصیدم.

دینامیتی در آستانۀ انفجارم.

حالم از خودم و احساسات متضادم به هم می‌خوره.


.نقطه.


از کجا تا به کجا...

آقای دکتر! من لیلیت قرن بیست و یکم. یادت هست؟ شاید یه روز مسیرت به این‌جا افتادم. هر چند دیگه من لیلیت نیستم. یه پا حوا شدم برا خودم. یه حوای لعنتی...
 برام پیام بذار. می‌خوام باهات حرف بزنم. حالم بده. خرابم. خــراب.

شد زمین مست...


کابوس لرز کردن زمین دست از سرم بر نمی‌دارد.
تو که زندگی و خانواده‌ات به چشم به هم زدنی تباه شدند، چه می‌کشی؟
دردم گرفته. این درد اما یک هزارم دردی‌ست که تو می‌کشی. بنازم به بازوان قلبت...


.نقطه.



نامه‌اى سرگشاده به تو که لج می‌کنى و گوش نمی‌دهى...

جناب آقاى همسر گرامى
با توجه به اوضاع نه چندان مساعد مالى و بی‌کار شدن بنده، از شما خواهش دارم، پیشنهادهاى کارى بسیار مساعد را به فنا ندهى، خودم تضمین می‌کنم چیزى از مقام بلندبالاى هنرى شما کم نمی‌شود.
با تشکر، همسر شما، من

سعدی:

 

به دریـایی در افتادم  که پایانـش نمـی‌بینم
کسی را پنجه افکندم که درمانش نمی‌دانم

"مترس ای باغبان از گل که می‌بینم نمی‌چینم"


از آن روزی که دیدار تازه شد، چشم‌هایت از جلوی چشم‌‌های لعنتی‌ام کنار نمی‌روند.  

سرم را بر شانه‌اش می‌گذارم و اشک و او می‌ماند که چه شده، فقط آغوش بزرگش را برایم باز می‌کند و موهایم را می‌بوید و می‌بوسد و می‌گوید: درست می‌شود.  

و خبر ندارد درست شدنش به قیمت خراب شدنمان تمام می‌شود.

 

.نقطه.

"دل را چه امید، دام ِ تسکین گردد؟"

زبان بعضی‌ها ناخن‌های تیزی دارد، توی گوشت روح آدم فرو می‌رود و زخم و چرک و خون...  

 

.نقطه. 

نظاره کن در دود ما...

آفتاب میکوبد توی سرم. فرمان داغ شده. دلم تنگ است. دور میزنم. میآیم آنجا که میدانم هستی. مات می‌شوم به شیشه محل کارت. ترمز میکنم. پیکان سفیدی از پشت میکوبد به ماشینم. پیرمرد طاسش داد میزند: خانم چی کار می‌کنی؟ و من کلهات را میبینم که آمده کنار پنجره. گرمم است.

 

.نقطه.

جدایی

گاهی از ته دل آرزویش را دارم.


کائنات محترم،   

از شما خواهش دارم آدم‌هایی را که نباید، سر راه من بی‌نوا قرار ندهی و بگذاری مثل آدم زندگیم را بکنم. لطفــــن! 

با احترام                                                

 جزء خیلی خیلی کوچکی از شما، من         

داشتن و نداشتن‌ها

می‌گن آدمی که بچه نداره یه غصه داره، آدمی که بچه داره هزار تا غصه.
به نظرم این نظریه قابل تعمیم به همه چیزه. به شوهر/زن، به مادر/پدر، به دوست‌پسر/دوست دختر، مادربزرگ/پدربزرگ، خواهر/برادر، دوست...
کلن یه چیزی وقتی نیست فقط نیست، وقتی هست هزارتا فکر و خیال دنبالش می‌آد.

اما دارم چرت می‌گم. نبودن‌ها گاهی انقدر عمیق می‌شن که غرقت می‌کنن. اصلن هیچی. ولش کن. فکر کن چیزی نگفتم.


.نقطه.

نسخه‌ای چسبنده برای وقتی حوصلۀ آشپزی نداری:

نان سنگک داغ + دوغ خنک پر از نعنا


.نقطه.

خونم از دست چکید

امروز خانۀ ما خانه‌ای شد که دو تا کاسه‌اش شکسته.


.نقطه.

به زور هزار پیف پاف هم

پشهها به عشق خونِ من، نمیمیرند. 

.نقطه.

کینه شتری

نوجوان که بودم، پسری عاشقم شد. توی عالم نوجوانی بهش نگفتم عاشقم نشو، برو، نمان! آخرش یک روز خسته شدم. گفتم برو. رفت. اما هنوز که هنوز است دارد دهان ما را سرویس می‌کند و تا زندگی‌ام را از هم نپاشد خیالش راحت نمی‌شود. چه کنم!؟
.نقطه.

این پست با اشک اشک اشک نوشته شده...

مدت‌ها بود با خودم کلنجار می‌رفتم که وقتی سیاهی‌ها رو می‌بینم راجع بهشون حرف نزنم، ننویسم. هر روز، هر لحظه، درد به دردم رو یه جایی تهِ ته دلم گذاشتم و روش مشت مشت خاک ریختم و لبخند زدم. بی‌خیال همه چیز، بی خبر از این که...
امروز خوب بودم. شارژِ شارژ. از معدود روزهایی که توی تنهاییم هم لبخند به لبم بود. اما گاهی زخم‌های کهنه بی‌هیچ دلیلی سر باز می‌کنن. با یه دلیل بی‌نهایت کوچیک و بی‌ربط بیش‌تر از همیشه به هم ریختم. اگر اشک‌های امشبم رو جمع می‌کردم یه شیشه ایستک باهاش پُر می‌شد. تنها توجیهی که برای این همه اشک پیدا کردم همون خاک‌هایی بود که روی حس دردهای لحظه‌ایم ریخته بودم.


.نقطه.