با دست پُـر به دیار خودمان برگشتم. فرنگ هم عجب جای خوبیست. این روزها بخت یارم است و همای سعادت همیندور و برها میپرد. احتمالن از بیکاری به باکاری میرسم. پروژههایم دارند جواب می دهند. از آن طرف همسر عزیز بیشتر در دلم جا باز میکند. و یادی که نباید در یادم باشد دارد رنگ میبازد. بیپولی اما هنوز هست. بالاخره تمام میشود.
این روزها شادم اما هنوز از رعد و برق میترسم.
.نقطه.
دارم میرم سفر، جایى حوالى فرنگ. تنها.
تو شرایطى که میدونم آدم هاى مهم زندگیم چقدر محتاج این سفر هستند، دارم تنها میرم. امیدوارم پروژه اى که بهانه سفرم شد نتیجه بده و هزینه هاى اضافى که درست کردم جبران بشه.
توی این چهار دیواری میپوسم و به آدمهای مهم زندگیم فکر میکنم.
همسر فداکار در حال حمّالی هنری برای جور کردن پول خونه و همین چهار دیواریه لعنتیه. بقیه هم...
اونیکی بیشتر از شش ماهه تو بیمارستان روانی بستریه. اون یکی سر صحنه است و خیال میکنه قراره آدم مهمی بشه. یکی دیگه تو کلابهای شبانۀ لاسوگاس داره خوش میگذرونه و روزی شیش-هفت تا عکس میفرسته مبادا دلتنگ بشم. یکی دیگه از شدت افسردگی تمام روز جلوی تلوزیون لم داده و هندونه میخوره. اون یکی پیره و هیچی از زندگی یادش نیست. از یکیشون هم خبر ندارم. یکی دیگهشون سه ساله که زیر خاکه و بیرون نمیآد. منم اینجام. در حال پوسیدن. کاش به جای پوسیدن پوست میانداختم.
یادم نیست آخرین باری که رفتم سفر کی بوده؟ آخرین باری که مهمونی رفتم چی؟ عروسی؟ عروسی در کار نبوده... من حتا عروسی خودم هم نرفتم. من هیج وقت لباس عروس نپوشیدم. من هیچ وقت نرقصیدم.
آقای دکتر! من لیلیت قرن بیست و یکم. یادت هست؟ شاید یه روز مسیرت به اینجا افتادم. هر چند دیگه من لیلیت نیستم. یه پا حوا شدم برا خودم. یه حوای لعنتی...
برام پیام بذار. میخوام باهات حرف بزنم. حالم بده. خرابم. خــراب.
.نقطه.
از آن روزی که دیدار تازه شد، چشمهایت از جلوی چشمهای لعنتیام کنار نمیروند.
سرم را بر شانهاش میگذارم و اشک و او میماند که چه شده، فقط آغوش بزرگش را برایم باز میکند و موهایم را میبوید و میبوسد و میگوید: درست میشود.
و خبر ندارد درست شدنش به قیمت خراب شدنمان تمام میشود.
.نقطه.
زبان بعضیها ناخنهای تیزی دارد، توی گوشت روح آدم فرو میرود و زخم و چرک و خون...
.نقطه.
آفتاب میکوبد توی سرم. فرمان داغ شده. دلم تنگ است. دور میزنم. میآیم آنجا که میدانم هستی. مات میشوم به شیشه محل کارت. ترمز میکنم. پیکان سفیدی از پشت میکوبد به ماشینم. پیرمرد طاسش داد میزند: خانم چی کار میکنی؟ و من کلهات را میبینم که آمده کنار پنجره. گرمم است.
.نقطه.
کائنات محترم،
از شما خواهش دارم آدمهایی را که نباید، سر راه من بینوا قرار ندهی و بگذاری مثل آدم زندگیم را بکنم. لطفــــن!
با احترام
جزء خیلی خیلی کوچکی از شما، من
میگن آدمی که بچه نداره یه غصه داره، آدمی که بچه داره هزار تا غصه.
به نظرم این نظریه قابل تعمیم به همه چیزه. به شوهر/زن، به مادر/پدر، به دوستپسر/دوست دختر، مادربزرگ/پدربزرگ، خواهر/برادر، دوست...
کلن یه چیزی وقتی نیست فقط نیست، وقتی هست هزارتا فکر و خیال دنبالش میآد.
اما دارم چرت میگم. نبودنها گاهی انقدر عمیق میشن که غرقت میکنن. اصلن هیچی. ولش کن. فکر کن چیزی نگفتم.
.نقطه.
نوجوان که بودم، پسری عاشقم شد. توی عالم نوجوانی بهش نگفتم عاشقم نشو، برو، نمان! آخرش یک روز خسته شدم. گفتم برو. رفت. اما هنوز که هنوز است دارد دهان ما را سرویس میکند و تا زندگیام را از هم نپاشد خیالش راحت نمیشود. چه کنم!؟
.نقطه.
.نقطه.