قسمت دوم

ماجرا از آن‌جا شروع شد که تو رفتی. بخشی از وجود مرا گذاشتی توی جیبت و بردی. او آمد. دستم را گرفت. خبر نداشت بخشی از من نیست. آن‌چه از من مانده بود سند زدم به نامش. کنارم مانده، بغلم می‌کند، اشک‌هایم را می‌بوسد، گاهی از دیوانگیم دیوانه می‌شود. داد می‌زند، پاهایش را از حرص به زمین می‌کوبد. تا یک قدمی در می‌رود. اما باز برمی‌گردد. بغلم می‌کند، اشک‌هایم را می‌بوسد.
 دست‌های من خالی از خودم است.


.نقطه.


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد